پارت : ۳۲

کیم یوری 31دسامبر 2022، ساعت 07:04
نور صبح ، از لای پرده های خاکستری ، مثل انگشت های سردی که بخوان پوست رو قلقلک بدن ، روی صورت یوری افتاده بود.
چشم هاش رو بازکرد ، با سردردی که انگار یه مشت خاطره ی تلخ توی جمجمه‌ش جمع شده بودن.
اول سقف بلند رو دید ، بعد ملحفه سفید ، بعد صدای تهیونگ که از پایین پله ها می اومد
.اما چیزی که واقعا بیدارش کرد نه نور بود نه صدا ، یه سوزش ، یه گرمای عجیب روی گردنش ، مثل رد انگشتی که هنوز تازه ست .
دستش رو برد بالا ، پوستش داغ بود ، رفت جلوی آینه موهاش رو کنار زد و دیدش.
مارک .
یه رد کبود ، نه بزرگ نه خشن ولی واضح ، یه بوسه ، یه اتفاقی که یادش نمی اومد .
چشم هاش گرد شدن ، نفسش بند اومد و با قدم هایی تند از اتاق بیرون رفت .
و رفت سالن اصلی .
تهیونگ نشسته بود ، صبحونه چیده شده بود روی میز ، با دقتی که انگار یه نقاشی باشه .
قهوه ی داغ ، نون تست ، تخم مرغ عسلی و یه ظرف میوه ی تازه که انگار هیچ کس قرار نبود بخورتش .
یوری وارد شد ، با چشم هایی که هنوز از خواب بیرون نیومده بودن ، ولی از خشم ، بیدارتر از همیشه بودن.
با صدایی خشک گفت :
+این چیه رو گردنم ؟
تهیونگ بدون اینکه تعجب کنه گفت :
_یه بوسه ، فقط یه بوسه نه بیشتر.
+من چیزی یادم نمیاد ، اصلا یادم نمیاد که اجازه داده باشم.
_نخواستی ، منم بیشتر از این جلو نرفتم ، فقط یه لحظه بود ، لحظه ای فکر کردم شاید .... شاید حق دارم یه نشونه بزارم .
+ معلومه که حق نداشتی ، اَه فراموشش کن ، همه چیز رو .
_باشه ، ولی بیا صبحونه بخور ، بعدش اگه هنوز میخوای بری ، خودم میبرمت.
یوری نشست ، نه از روی میل ، از روی لج قاشق رو برداشت و شروع کرد به خوردن ، با حرکتی که بیشتر شبیه مبارزه بود تا تغذیه.
تهیونگ نگاهش کرد و اون حرکت مثل یه تیر بود .
یوری داشت بهش میفهموند که نمیخواد پیشش باشه و تهیونگ داشت توی سکوت .
خوودش رو می بلعید بلند شد و بدون حرف رفت سمت تراس ، در رو باز کرد ، نسیم صبحگاهی زد به صورتش و یه نخ سیگار برداشت .
یوری با قاشق توی دستش نگاش کرد ، تهیونگ پشت بهش ایستاده بود ، ولی شونه هاش سنگین بودن.
اون تهیونگی که همیشه مغرور بود ، حالا داشت فرو میریخت یوری بلند شد ، رفت سمت تراس ، کنارش ایستاد بعد گفت:
+ بلد نیستم دل داری بدم ، ولی.....اون کارم منظور خاصی نداشت.
تهیونگ گفت :
_منم بلد نیستم همیشه قوی باشم.
+ یه نخ سیگار بده لطفا.
تهیونگ سیگار رو از پاکت درآورد ، داد دستش .
یوری سیگار رو گرفت و گذاشت لای لب هاش .
سیگار تهیونگ روشن بود ولی یوری سیگار خودش رو هنوز روشن نکرده بود، نزدیک تهیونگ شد و سرش رو بالا برد و سیگارش رو با سیگار تهیونگ روشن کرد.
لحظه ای ، فاصله شون صفر شد ، نفس هاشون قاطی شد و چشم هاشون توی هم گره خورد.
تهیونگ دود سیگار رو بیرون داد و گفت :
_تو حتی وقتی سردی ، داغی .
یوری لبخند زد و چشم هاش بیشتر از لب هاش خندیدن.
دود سیگار بالا رفت ، پیچید توی نور صبح ، مثل خاطره ای که هنوز تموم نشده.
در تراس باز بود و یه سگ کوچولو ، با چشم های درشت وارد شد.
یوری سیگارش رو خاموش کرد و خم شد و یونتان رو بغل کرد.
یونتان دم تکون داد ، خودش رو به یوری چسپوند.
تهیونگ هم پک آخر سیگارش رو زد و خاموشش کرد و گفت :
_اونم مثل من زود وابسته میشه.
+ولی اون بی خطره. تهیونگ چیزی نگفت و یوری هم فقط یونتان رو بیشتر بغل کرد .
اما یوری هنوزم لباسای دیشب تنش بودن و حالا چون از خواب بیدار شده بود کامل بهم ریخته بود و کامل از شونه هاش سر خورده بود پایین.
هنوز از تراس نیومده بودن داخل که صدای در ورودی شنیده شد و.
بله کسی که نباید، جلوشون ظاهر شد.
«اینجا چه خبره ؟ یوری تو اینجا چیکار میکنی؟.»
دیدگاه ها (۲۲)

پارت :۳۳

پارت : ۳۴

پارت : ۳۱

پارت : ۳۰

پارت : ۲۲

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط